نسريننسرين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
باباي نسرينباباي نسرين، تا این لحظه: 53 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
مامان نسرينمامان نسرين، تا این لحظه: 43 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
كلاس زبانكلاس زبان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
كلاس خوشنويسيكلاس خوشنويسي، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
كلاس نقاشيكلاس نقاشي، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
كلاس تكواندوكلاس تكواندو، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
كلاس يو سي مثكلاس يو سي مث، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
تاسيس وبلاگمتاسيس وبلاگم، تا این لحظه: 4 سال و 12 روز سن داره
كتابخانه اتاقمكتابخانه اتاقم، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ديدار من با قصه ها عوض ميشوندديدار من با قصه ها عوض ميشوند، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
دوستي با آوينا جونممممم پرنسسي ترين دوست دنيادوستي با آوينا جونممممم پرنسسي ترين دوست دنيا، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

دخـــــــــــnasrinـــــــــــتـري از جــنــــــــســــ پايــــيز

خاطرات پرنسسي با رويا هاي پاييزي

داستان پرنسس سوفيا

روزي روزگاري تو سرزميني بزرگ و زيبا دختر كوچولوي مهربوني بنام سوفيا زندگي ميكرد. سوفيا و مادرش با اينكه فقير بودن اما زندگي شيرين و خوبي داشتند. اونا با دوختن كفش براي مردم زندگي رو ميگذرودن. يك روز مادر سوفيا كفش هاي زيبايي دوخت كه تا به حال ندوخته بود، سوفيا از مادرش خواست كه اون كفش ها رو براي پادشاه سرزمينشون ببره و به اون هديه بده. پادشاه رولند با ديدن كفش ها هيجان زده شد اون از محبت سوفيا و مادرش خيلي خوشحال شد. پادشاه رولند كه از مهربوني سوفيا و مادرش خوشش اومده بود، از مادر سوفيا خواست تا با اون ازدواج كنه. چند روز بعد مادر سوفيا و پادشاه باهمديگه ازدواج كردن. سوفيا براي هميشه به قصر اومد. زندگي جديد سوفيا شروع شده بود ولي عادت كردن...
29 ارديبهشت 1399
107984 4 5 ادامه مطلب

داستان فروزن 1 (پرنسس السا و پرنسس آنا)

روزي روزگاري دريكي از سرزمين هاي دوردست، دو شاهدخت به نام هاي السا و آنا همراه پدر و مادر خود زندگي ميكردند. اين دو خواهر از بچگي دوستان خيلي خوبي براي هم بودند. خواهر بزرگتر يعني السا داراي يك قدرت جادويي بود، او ميتوانست با استفاده از قدرت جادويي خود، برف و يخ بسازد . آنا تنها كسي بود كه راز السا را ميدانست. روزي از روزها در يك شب آرام آنا خوابش نميامد و السا را بيدار ميكرد تا با او بازي كند ولي السا خواب آلود به او جواب نه ميداد كه ناگهان فكري به ذهن آنا رسيد پلك السا را بلند كرد و گفت: دلت ميخواد آدم برفي درست كنيم؟               السا فوري از خواب پريد و همر...
19 ارديبهشت 1399
141021 9 7 ادامه مطلب

داستان پرنسس و قرباغه( پرنسس تيانا)

  در روزگاران قديم پادشاهي در قلعه اي باعظمت زندگي ميكرد. يك جنگل بزرگ و تاريك در كنار اين قلعه بود. يكي از دختر هاي اين پادشاه كه بسيار جوان بود دوست داشت براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. او به سمت در خروجي قلعه رفت تا براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. نگهبان جلو در خواست مانع رفتن او شود چرا كه آنجا ممكن بود خطراتي شاهزاده خانم را تهديد كند. اما شاهزاده خانم قبول نكرد و قول داد مواظب باشد. شاهزاده خانم به سمت جنگل شروع كرد به دويدن. 👇 او به يك چاه آب رسيد. يك توپ طلايي كه با خود به همراه داشت را درآورد و شروع كرد به بازي كردن. زمان زيادي نگذشته بود كه توپ شاهزاده خانم داخل چاه آب افتاد. او هرچه ...
16 ارديبهشت 1399

قصه ي شهر پريان(پرنسس آب و پرنسس آتش)

سال ها پيش در جنگلي سرسبز پادشاه پريان با دو دخترش زندگي مي كرد.او عادل و مهربان بود و همه ي پريان در صلح و آرامش بودند و از او اطا عت ميكردند. پس از مدتي پادشاه در گذشت و طبق قانون پريان دختر بزرگ جانشين او شد.او مانند پدرش بسيار مهربان و دانا بود و چون مثل آب پاك و زلال بود پريان او را ملكه ي آب ميناميدند. 👇 اما خواهر كوچكتر خودخواه و حسود بود و هميشه در كارها دخالت ميكرد و سعي ميكرد همه چيز را برهم بزند.به همين دليل ملكه آب بر خلاف ميلش او را از شهر بيرون كرد و پريان كه از او دل خوشي نداشتند و او را مانند آتش سوزان ميديدند او را ملكه ي آتش مي ناميدند.            &n...
14 ارديبهشت 1399
1