نسريننسرين، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
باباي نسرينباباي نسرين، تا این لحظه: 53 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
مامان نسرينمامان نسرين، تا این لحظه: 43 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
كلاس زبانكلاس زبان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
كلاس خوشنويسيكلاس خوشنويسي، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
كلاس نقاشيكلاس نقاشي، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
كلاس تكواندوكلاس تكواندو، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
كلاس يو سي مثكلاس يو سي مث، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
تاسيس وبلاگمتاسيس وبلاگم، تا این لحظه: 4 سال و 12 روز سن داره
كتابخانه اتاقمكتابخانه اتاقم، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ديدار من با قصه ها عوض ميشوندديدار من با قصه ها عوض ميشوند، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
دوستي با آوينا جونممممم پرنسسي ترين دوست دنيادوستي با آوينا جونممممم پرنسسي ترين دوست دنيا، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

دخـــــــــــnasrinـــــــــــتـري از جــنــــــــســــ پايــــيز

خاطرات پرنسسي با رويا هاي پاييزي

قصه ي شهر پريان(پرنسس آب و پرنسس آتش)

1399/2/14 17:53
21,206 بازدید
اشتراک گذاری

سال ها پيش در جنگلي سرسبز پادشاه پريان با دو دخترش زندگي مي كرد.او عادل و مهربان بود و همه ي پريان در صلح و آرامش بودند و از او اطا عت ميكردند. پس از مدتي پادشاه در گذشت و طبق قانون پريان دختر بزرگ جانشين او شد.او مانند پدرش بسيار مهربان و دانا بود و چون مثل آب پاك و زلال بود پريان او را ملكه ي آب ميناميدند.👇

اما خواهر كوچكتر خودخواه و حسود بود و هميشه در كارها دخالت ميكرد و سعي ميكرد همه چيز را برهم بزند.به همين دليل ملكه آب بر خلاف ميلش او را از شهر بيرون كرد و پريان كه از او دل خوشي نداشتند و او را مانند آتش سوزان ميديدند او را ملكه ي آتش مي ناميدند.                                                           اما آرامش پريان به خطر افتاده بود و هنوز هيچكس نميدانست كه قرار است ملكه ي آتش با نقشه ي جديد به آنها حمله كند و جانشين خواهرش بشود.روز ها مي گذشت و پريان هركدام وظايف خودشان را انجام ميدادند.👇

يكي از پريان كه در امور شهر به ملكه كمك ميكرد و ملكه كارهاي مهم را به او مي سپرد موطلايي بود.او پري زيبا و باهوشي بود كه در بالاي درختي تنومند در خانه اي كوچك زندگي مي كرد.خانه ي او با ميز و صندلي هاي ظريفي كه خودش ساخته بود و تختخوابي كه از شاخ و برگ درختان درست شده بود زيباتر شده بود.👇

يك روز صبح موطلايي از صداي در كه چند بار به صدا درآمد بيدار شد و فوري در را باز كرد.او فكر ميكرد دوستانش براي كار مهمي به دنبالش آمده اند تا باهم نزد ملكه بروند.اما ناگهان پريان بالداري كه نقابي سياه به صورتشان زده بودند او را داخل كيسه اي توري انداختند و با خود بردند.موطلايي فرياد زد: شما كي هستيد و مرا كجا مي بريد؟                                                                                                        پريان نقابدار گفتند: ساكت باش بعدا همه چيز را مي فهمي.آنها موطلايي را به قلعه ي ملكه ي آتش بردند و او را زنداني كردند.👇

ملكه ي آتش يكي از پريانش كه خيلي شبيه مو طلايي بود را به جاي او فرستاد تا از اين راه به ملكه ي آب نزديك شود و نقشه اش را اجرا كند.فرداي آن روز مو فرفري و مو حنايي كه از دوستن نزديك موطلايي بودند به ديدنش آمدند تا باهم به قصر ملكه بروند.آنها به محض ديدن آن پري گفتند:موطلاي چقدر قيافه ات عوض شده است! پري جواب داد: شايد بخاطر رنگ لباسم و يا مو هايم باشد. دوستانش با تعجب به همديگر نگاه كردند و گفتند: بهتر است زودتر حركت كنيم.👇

موفرفري گفت: بيايد مثل هميشه از رودخانه به سمت قصر حركت كنيم.اما آن پري با خود خواهي جواب داد:خير بايد از كنار درختان چهار فصل عبور كنيم.دوستان موطلايي باتعجب حرف او را قبول كردند.بعد از مدتي موحنايي گفت: بهتر است زير درخت شاتوت كمي استراحت كنيم و ميوه بخوريم. اما پري با لحني جدي و خشن گفت: اي تنبل هاي شكمو بايد هرچه زودتر به قصر برسيم و ملكه را كنار درياچه ببريم. اين بار موحنايي و موفرفري ناراحت شدند و گفتند: موطلايي هيچوقت با ما اينطور صحبت نمي كرد.او خيلي عوض شده است.👇

آنها پس از مدتي به قصر رسيدند و طبق معمول با تشريفات كامل نزد ملكه رفتند. امروز قرار بود مراسم شكر گذاري را كنار درياچه برگزار كنند.ملكه به پري لبخندي زد و گفت: حالا انگشتر فيروزه را برايم بياور. پري كه از راز انگشتر فيروزه كه بين موطلايي و ملكه بود بي خبر بود من من كرد و گفت: متاسفم فراموش كردم انگشتر را بياورم. ملكه كه به او شك كرده بود گفت: موطلايي خيلي باهوش است اگر بتواني جواب اين معما را بدهي ثابت ميكني كه موطلايي هستي و اگر نتواني تو را زنداني خواهم كرد.👇

پري كمي ترسيده بود اما به خود اطمينان داشت كه جواب معما را خواهد گفت. ملكه از او پرسيد: آن چه درختي است كه در شب مانند ستاره مي درخشد؟ و بعد ادامه داد: به تو فرصت ميدهم اسم سه درخت را نام ببري. پري كمي فكر كرد و گفت: درخت صنوبر. ملكه جواب داد: خير. پري با كمي تولد پرسيد: درخت كاج؟ اما ملكه سرش را به علامت منفي تكان داد. پري در آخرين فرصت گفت: حتما منظور شما درخت توت است.👇

ملكه با اخم به او گفت: خير. تو مثل موطلايي باهوش نيستي و حالا بايد زنداني شوي. پري كه ديگر كاري از دستش بر نمي آمد تسليم شد و گفت: حداقل جواب معما را به من بگوييد. ملكه پاسخ داد: هيچ درختي مانند ستاره نيست و از خود نوري ندارد.👇

ملكه از پري پرسيد: چه نقشه اي داشتي و موطلايي كجاست؟ پري جواب داد: ملكه ي آتش به من دستور داده كه براي به دام انداختن شما به اينجا بيايم تا در زماني كه شما را تا كنار درياچه همراهي ميكنم آنها به شما حمله كنند و موطلايي را در قلعه زنداني كرده است. ملكه به سربازانش دستور داد پري را دستگير كنند و براي حمله آماده شوند. سپس به طرف درياچه حركت كردند. وقتي به آنجا رسيدند ملكه ي آتش و سربازانش آماده ي حمله بودند اما سربازان ملكه ي آب با استفاده از تدبير ملكه توانستند آنها را شكست دهند و ملكه ي آتش را دستگير كنند👇

موفرفري و موحنايي به سراغ مو طلايي رفتند و او را از زندان آزاد كردند. ملكه ي آب با وجود اشتباهات خواهرش فرصتي دوباره به او داد و او را به سرزميني دور فرستاد تا شايد بتواند بدي ها را از خود دور كند و دوباره به زادگاهش باز گردد.👇

 

پسندها (3)

نظرات (3)


14 اردیبهشت 99 20:52
آفرین خیلی قشنگ بود
نســـــــnasrinـــــــريــن
پاسخ
نويسندش من نيستم ولي ممنون براي آوينا بخونينش
parisaparisa
15 اردیبهشت 99 11:28
😍😍

15 اردیبهشت 99 16:29
داستان خوبی به نظر میاد
نســـــــnasrinـــــــريــن
پاسخ
بله داستان خوبيه