داستان پرنسس و قرباغه( پرنسس تيانا)
در روزگاران قديم پادشاهي در قلعه اي باعظمت زندگي ميكرد. يك جنگل بزرگ و تاريك در كنار اين قلعه بود. يكي از دختر هاي اين پادشاه كه بسيار جوان بود دوست داشت براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. او به سمت در خروجي قلعه رفت تا براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. نگهبان جلو در خواست مانع رفتن او شود چرا كه آنجا ممكن بود خطراتي شاهزاده خانم را تهديد كند. اما شاهزاده خانم قبول نكرد و قول داد مواظب باشد. شاهزاده خانم به سمت جنگل شروع كرد به دويدن.👇
او به يك چاه آب رسيد. يك توپ طلايي كه با خود به همراه داشت را درآورد و شروع كرد به بازي كردن. زمان زيادي نگذشته بود كه توپ شاهزاده خانم داخل چاه آب افتاد. او هرچه به آب نگاه ميكرد چيزي جز تصوير خودش نميديد. شاهزاده خانم دستش را داخل آب كرد اما باز نتوانست توپش را پيدا كند. او اين بار در حالي كه اشك ميريخت سطل آب را داخل چاه فرستاد. كمك كردن قورباغه به تيانا سطل را كه بالا آورد صدايي به گوشش رسيد كه مي گفت:" از چه ناراحتي؟" اين صداي قورباغه بود كه با سطل آب بالا آمده بود. قورباغه گفت:" اگر گريه نكني من ميتوانم به تو كمك كنم. واگر بتوانم توپت را پيدا كنم چه چيزي در عوض آن به من مي دهي؟" تيانا گفت:" هرچه كه بخواهي از جواهرات گرفته تا تاجي كه روي سرم دارم." ولي تيانا پيش خود فكر كرد يك قورباغه جز قر قور كردن كنار قورباغه هاي ديگر چه چيزي ميخواهد. قورباغه كه به قول تيانا اعتماد كرده بود به داخل آب شيرجه زد و توپ طلايي پرنسس تيانا را از داخل چاه آب در آورد. قورباغه كه توپ طلايي تيانا را از آب بيرون آورده بود آنرا روي چمن ها انداخت و شاهدخت تيانا كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد به سرعت توپ طلايي اش را برداشت و پا به فرار گذاشت. قورباغه شروع كرد به صدا زدن شاهدخت تيانا اما نتوانست با قورقور كردن او را نگه دارد. تيانا كه قولش را فراموش كرده بود به قصرشان برگشت. او زماني كه به قصر برگشت شب را حسابي استراحت كرد. تا اينكه زماني كه پدرش و ديگر درباريان مشغول خوردن ناهار بودند متوجه صدايي شد كه از طرف پله ها مي آمد. كه ناگهان صداي در بلند شد👇
آمدن قورباغه به قصر كسي پشت در بود كه با صداي بلند شاهزاده خانم را صدا ميزد. پرنسس تيانا كه نمي دانست چه كسي پشت در است به سرعت دويد سمت در تا ببيند چه كسي او را صدا مي زند. او به محض اينكه در را باز كرد قورباغه را پشت در ديد. اما پرنسس تيانا قورباغه را كه ديد بدون معطلي در را به روي بست و برگشت و به ناهار خوردنش ادامه داد. پدرش متوجه شد كه او از چيزي ترسيده است. دليلش را پرسيد و گفت:" ديدن يك غول تو را ترسانده است؟" شاهدخت تيانا گفت:" نه پدر جان پشت در يك قورباغه است." پادشاه به دخترش تيانا گفت:" او از تو چه ميخواهد؟" تعريف كردن براي پدر شاهدخت تيانا گفت:" ديروز كه به جنگل رفته بودم در كنار يك چاه آب نشستم و شروع كردم به بازي كردن با توپ طلايي ام مدت زيادي نگذشت كه توپم به داخل چاه افتاد و خودم نتوانستم آنرا پيدا كنم. تا اينكه يك قورباغه به من كمك كرد تا آنرا پيدا كنم ولي او در عوض از من خواست كه باهم دوست باشيم و من هم فكر ميكردم او هيچوقت نميتواند از آب بيرون بيايد به او قول دادم كه باهم دوست باشيم." پادشاه رو به دخترش كرد و گفت:" اگر چنين قولي داده اي بايد به آن وفا كني. پس در را باز كن و او را به داخل قصر بياور." شاهزاده تيانا به حرف پدرش گوش كرد و اجازه داد قورباغه به داخل قصر بيايد. قورباغه به داخل اتاق پريد و روي صندلي تيانا نشست سپس از تيانا خواست بشقابش را جلو بياورد تا او هم در آن بشقاب غذا بخورد. پرنسس تيانا كه از اين اتفاق بسيار ناراحت بود بخاطر قولي كه داده بود كاري را كه قورباغه گفت را انجام داد. 👇
تبديل شدن قورباغه به شاهزاده اي زيبا و تنومند قورباغه غذايش را با آرامش مي خورد و تيانا در ناراحتي به سرمي برد. تا اينكه قورباغه غذايش را تمام كرد و به شاهدخت تيانا گفت:" اتاقت را براي خواب و استراحتم آماده كن ميخواهم روي تخت ابريشمي ات بخوابم." شاهزاده تيانا كه ديگر صبرش تمام شده بود زد زير گريه. اما پادشاه از اين رفتار دخترش عصباني شد و به او گفت:" خوار و حقير كردن كسي كه وقت گرفتاري به تو كمك كرده است اصلا كار درستي نيست. شاهزاده تيانا بدون اينكه چيز بگويد قورباغه را باخود به اتاقش برد و او را يك گوشه انداخت. شاهزاده تيانا كه در تختش خوابيد قورباغه به سمت او رفت و گفت:" يا به من اجازه مي دهي روي تختت بخوابم يا اينكه به پدرت مي گويم ." شاهزاده خانم كه اينبار به شدت عصباني شده بود قورباغه را با تمام توانش به ديوار كوبيد. اما قورباغه بعد از زمين خوردنش ديگر قورباغه نبود بلكه شاهزاده اي بسيار زيبا با چشماني زيبا و پراز مهرباني بود. شاهزاده ماجراي اينكه توسط يك جادوگر بدجنس به قورباغه تبديل شده است را براي شاهدخت تيانا تعريف كرد. پادشاه عادل كه از اين ماجرا باخبر شد دستور داد اين دو باهم ازدواج كنند. آن دو باهم ازدواج كردند و عاشقانه در كنار هم به زندگي خود در قصر رويايي ادامه دادند.👇
🍀اميدوارم از اين كتاب صوتي خوشتون اومده باشه دوستان عزيزم خواهشمندم بدون نظر دادن بيرون نرين🍀