در روزگاران قديم پادشاهي در قلعه اي باعظمت زندگي ميكرد. يك جنگل بزرگ و تاريك در كنار اين قلعه بود. يكي از دختر هاي اين پادشاه كه بسيار جوان بود دوست داشت براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. او به سمت در خروجي قلعه رفت تا براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. نگهبان جلو در خواست مانع رفتن او شود چرا كه آنجا ممكن بود خطراتي شاهزاده خانم را تهديد كند. اما شاهزاده خانم قبول نكرد و قول داد مواظب باشد. شاهزاده خانم به سمت جنگل شروع كرد به دويدن. 👇 او به يك چاه آب رسيد. يك توپ طلايي كه با خود به همراه داشت را درآورد و شروع كرد به بازي كردن. زمان زيادي نگذشته بود كه توپ شاهزاده خانم داخل چاه آب افتاد. او هرچه ...